باران جونمباران جونم، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره
زندگی عاشقانه مازندگی عاشقانه ما، تا این لحظه: 19 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره

باران دختر پاییزی من‍ـــــــ

بادام خوردن باران

مرسی از همه دوستان گلم که برام نظر میزارن و وقتی من یکمی دیر میکنم جویای حالمون میشن و شرمنده از همه که نمیتونم زود به زود سر بزنم   و براشون نظر بزارم ولی قول میدم بعد از عید تلافی کنم راستشو بخواین این روزا خیلی سرم شلوغه قبل از اینکه باران به دنیا بیاد منو همسرم با هم مغازه داشتیم و من همیشه دو ماهه آخر سال کمکش میکردم پارسال که باران کوچک بود  من اصلا نمیتونستم بهش کمک کنم چون هم مغازمون خیلی دور بود و هم باران خیلی گریه میکرد و بابایی مجبور بود فروشنده بگیره و هر کدوم به نحوی .... اخراج میشدن حالا امسال همسری یه مغازه تقریبا نزدیک خونمون زده و منم روزایی که سرش شلوغ باشه میرم کمکش و بارانو پیش ...
30 بهمن 1391

روزهای زندگی

این عکس مربوط میشه به فروردین سال 90 که منو بابایی با دایی محمد و زندایی مینا رفتیم رامسر وخیلی بهمون خوش گذشت سال بعد خدا دوتا فرشته به نامهای باران و پرهام به ما هدیه داد و این عکسها هم مربوط میشه به شهریور سال 91 خانواده ما سه نفری     خانواده دایی محمد سه نفری   و این هم آدرس وبلاگ پرهام جونم http://prhamsatarzadeh.niniweblog.com/ ...
23 بهمن 1391

مسابقه وبلاگی

سلام به همه دوستای خوبم ممنونم که من وبارانمو جزو دوستای خودتون دونستین و ما رو به مسابقه دعوت کردین من خیلی خوشحالم برای خودم از اینکه برای باران وبلاگ ساختم چون توی این مدت کوتاه دوستانی رو پیدا کردم که انگار سالیان ساله همدیگرو میشناسیم امیدوارم در آینده کودکانمون با هم دوستای خوبی باشن من تو این مدت روزهای خوشی رو که داشتم به تصویر کشیدم وهمه دوستان خوشحال از شادی ما بودن و چه بسا روزهایی که دلم گرفته بود یا باران مریض بود همین دوستان کلی همدردی کردن و هر کسی به نوعی کمکم  می کرد دلیل اینکه من برای باران وبلاگ ساختم اول از همه برای دل خودم ساختم خب همه مامانا میدونن وقتی آدم بچه دار میشه زندگیش به طور کل تغ...
23 بهمن 1391

خاطرات یک جنین

    شروع تا چند وقت پیش نبودم اما حالا زندگی مشترکم را شروع کرم و فعلا برای مسکن رحم را برای چند ماه اجاره کردم........البته به محض تمام شدن مهلت صاحب خانه مرا بیرون می اندازد و تمام وسایلم را هم می گذارد توی کوچه !!!!!!!!!   اظهار وجود هنوز کسی از وجودم خبر ندارد .البته وجود که چه عرض کنم .هرچند ساعت یکبار تا می خواهم سلول هایم را بشمرم همه از وسط تقسیم می شوند و حساب و کتابم به هم می ریزد. زندان گاهی وقت ها فکر میکنم مگه چه کار بدی کردم که مرا به تحمل یک حبس 9 ماهه در انفرادی محکوم کرده اند ؟؟؟؟!!!!!!!!! ...
16 بهمن 1391

اولین کفش سوتی بارانم

گل بارون من امروز با بابایی رفتیم خیابان بهار و یه کفش سوتی برات خریدیم تو مغازه که پات کردم کلی خوشت اومد وهمش کفشاتو نگاه میکردی و کلی با هاشون تاتی کردی قبلا  که تو رونداشتیم و وقتی صدایه سوت این کفشاها  پای نی نی ها می اومد اعصابم بهم می ریخت  وهمیشه پیش خودم کلی حرص میخوردم میگفتم ببین مامانو باباش چه کیفی می کنن  ولی امروز با هر قدمی که بر میداشتی و صدای این کفشها می اومد من لذت میبردم وفکر میکنم بهترین صدا صدای قدمهاته چند دستی هم لباس راحتی خریدیم که از شانست همه مدل پسرونه هست اخه منو بابایی از این مدل ها بیشتر خوشمون اومد جالب اینجا بود که توی یه مغازه ای رفتیم ویه دست لباس راحتی...
16 بهمن 1391

مامان نرگس ترسو

باران گل من امروز جمعه هست و طبق معمول بابایی سرکاره ومنو تو تنهاییم دیشب بابایی موقع خواب یه فیلم خیییییییییییییییلی ترسناک به اسم کلکسیون رو گذاشت  و از اونجایی که من عاشق دیدن این جور فیلم ها هستم خوابم نبرد وتا آخرشو به تنهایی دیدم  بابایی که خیلی خسته بود همون اول فیلم خوابید  منم ترسیده بودم و نمیتونستم بخوابم این بود که ساعت سه نصف شب اومدم پای نت تا حال و هوام عوض بشه امروز تقریبا ساعت ٤ بعد ظهر بود که تو خوابیدی ومنم در کنارت خوابیدم و یادم رفت یه چراغی روشن بزارم تو خواب و بیداری بودم حس کردم یه مردی اومد تو اتاق وهمش گفت یاالله یاالله خیلی ترسیده بودم  از شدت ترس نمیتونس...
13 بهمن 1391

چکاب 14 ماهگی

باران ناز من امروز برای چکاب ماهانه بردمت دکتر وزنت شده  8/850      و قد77/5     دکترت گفت از این به بعد شیر پاستوریزه  هم بخوری منم برای اولین بار با یه دونه قند شیرینش کردم  و خوشت اومد به اقای دکتر گفتم اصلا غذا نمیخوری و هیچی غیر از شیر دوست نداری و دکتر گفت غذا نخوردن بچه ها خیلی طبیعیه و من باید خیلی صبور باشم گفتم تو خونه دنبالت قاشق به دست راه میوفتم و دکتر گفت این رفتار من کاملا اشتباهه وگفت یه دسمال بنداز زیرش و  همون جا بهش غذا بده اگه نخورد پافشاری نکن  نیم ساعت بعد دوباره امتحان کن تا حالا که من پافشاری می کردم وبه زور چند قاشقی دهنت ...
11 بهمن 1391

باران مامی رو ترسوند

باران ناز من دو روز پیش تو کانال من و تو یه برنامه ای نشون میداد  به اسم زیر پوست حیوانات و  مارهای بزرگی رو نشون میداد که خیلی ترسناک بودن  منم بد جوری محو  تماشای فیلم بودم که یکدفعه ای تو اومدی و بی هوا  از پشت بغلم  کردی من دو متر پریدم و از ترس یه جیغی کشیدم که نگو  ولی تو و بابایی کلی حال کردین و با صدای بلند خندیدین ...
10 بهمن 1391

وبلاگ دخملی

مرسی دوستای خوبم که کلی پیشنهاد دادین خیلی از پیشنهاد ها قشنگ بودن ومن افسوس خوردم که چرا از اول نزاشتم ولی فکر کنم همین باران قلنبه باشه فعلا بهتره چون خیلیا با همین اسم بارانو لینک کردن ایشالا وقتی بارانم بزرگ شد هر چی خودش دوست داشت اسم وبلاگشو میزاره ولی من قول میدم این اسم بانمک فقط تو دنیایه مجازی باشه و کسی این اسمو روش نزاره البته دختر من انقدر ریزه میزه هست که کسی روش نشه بهش بگه قلنبه
10 بهمن 1391